نازنیننازنین، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 6 روز سن داره

نازنین جون

8 روز دیگه تولدمه هوراااااا

سلام..یه سلام پاییزی خنک..نه نه یه سلامپاییزی گرم..یه سلام نازنینی..یه سلام مامن جونی..هوراااااااااااااااااااااااااااااا دیشب  ممان جون ساداتیم زنگ زد یه عالمه مهمون دعوت کرد..یه عالمه...هوررررررررررررررا حتی زنگ زد گرگان دخترعمه جونامم دعوتشون کرد..واسه چی؟نمیدونین مگه؟خب تولدمه..هورااااااااااااااااا چهارشنبه هفته دیگه ساعت 3      روز 3 ابان   چشن تولدمه..اما من ساعت 1و نیم بدنیا اومدما..خب دیگه مامانی یه عالمه کار داره   یه عالمه مهمون  داریم   دیگه اهان الانم نیم ساعته بیدار شدم ..اولش یکم غر  غر کردم بعدم شانس اورد مامانی برنامه کودک شبکه پویا رو دوست داشتم دو تا از عروسکامو&nb...
26 مهر 1391

بابایی باباییی

اینو مامانی یادش رفت بنویسه   دیروز صبح یهویی ساعت 7 صبح بیدار شدم مثل امروز مامان جونم بیدارنبود که خواب بود یهو مامانی دید رفتم تو اشپزخونه گریه میکنم هی میگم بابایی او؟بابایی او؟ مامانی هم خواب الود بیدار شده میگه نازنین بابایی سره کاره..اما من حالیم نمیشد ولی بعدش زودخوابم برد نمیدونمچی شده یهو بیدار میشم همش میگم    بابا                 بابا             بابا دیشب لالا کرده بودیم یهو شیشم که تموم شد گریه کردم از کنار مامانی غلط زدم رفتم اونور   هی گفتم بابایی ...
26 مهر 1391

داره تولدم میشه..هورا....داره ابان میشه.......هوراااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

سلام سلام..صبتون بخیر صبح اسمون بخیر ..صبح پرنده های اسمون بخیر..صبح قشنگ ماه مهر بخیر...سلام سلام صد تا سلام ..به گنجشکا سلام..به اسمون سلام..به ستاره های اسمون دیشب سلام به خورشید تو اسمون سلام میدونین چی شده خبر خبر خبرای  جدید..داریم ما..انفاقای خوب داریم ما..اخه دارم ٢ سالــــــــــــــــــــــــــه میشم..بزرگ میشم جیگر میشم..به قول خوددم دستا  بالا هوراااااااااااااااااااااااااااااا دیروز با مامان جون و باباجون رفتیم یه لباس خوشگل خریدیم...اینقدر خوشگله..خیلی خیلی تازه مامانیم امروز میخواد بشینه کلاه تولد واسم درست کنه ریسه  خودش واسم درست کنه تولدمه هوراااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا ...
23 مهر 1391

نازنین و بادکنک الان

نازنین  داره با یه بادکنک قرمز تو خونه میدوهه بازی میکنه الان..با  خودش هی میگه دادی دادی دادی     آدی          آدی              دوووووو              همش همینو میگه بادکنکم دستشه کلی بالا و پایین میپره                هی میگه ادی دادی دای دََََََََََََََََََََ               بادیا   &n...
18 مهر 1391

مامان..جیش..

نازنین:مامان جیش.............. مامان:برگشته چشماش گرد شده نازنین و میبینه وسط خونه بدون پوشک روی فرشهایی که تازه شستن و تازه پهن کردن همینجوری مات نازنین:ماما جیش........... مامان:یهویی به خودش میاد میدو دنبالش بدو مامانی دستشویی نازنین +مامان توی توالت... نازنین دستش به سیفون و بعدشم رول دستمال کاغدی و کندن دستمال و پاک کردنبینی  اش الکی البته ..بعدم تست شیرهای اب و .. بعد ١٠ دقه.. مامان:نازنین بشین جیش نازنین:ماما جیش جیش..ای مامان:به نازنین نگاه میکنه.. بعد یه مدتی مامان:نازنین چی شدمامان جیش نداری؟ نازنین چشممش به مورچه ای که داره میره وسیفون کشیدن مامان بعد چند دقه بیا بریم نازنین :با یکم التماس مخلوط به...
18 مهر 1391

نزدیک شدن به 2 سالگی

مامانی به این نتیجه رسیده ٢ سالگی شروع خیلی چیزاست خب  اینکه بچه ها با یه علاقه بیشتری بازی میکنن مثلا خودم از ١ ماه پیش یه سری رفتارام عو ض شده چند روزه با یه هیجانی یه هیجان و انرژی جالبی اجربازی میکنم مثلا دیروز اجرای بزرگمو میچیدم روهم خیلی جالب بعدشزودی خرابشون میکردم واز نو دوباره  هربار همیه مدل جدید میساختمبعضی هاشون خیلی بلندبودن مامانبا علاقه بهم نگاه میکرد به دستام که باچه هیجانیاجرها رو میچینن کنار هم  خیلیباحال گمونم دیگه وقتشهبازهایفکری روامتحان کنم  دیگه اینکه برنامه کودکاییو که هیجانین خیلی دوست دارم مثل عمو پورنگ و بعداطهرا البته وای وقتی میان برنامه هاشو میزارن همش میگم مامان این مامان این راستی نمیدونم ...
18 مهر 1391

بدون عنوان

سلام یه عالمه حرف داریم    یه عالمه قصه داریم  از کجا بگیم از کدوم بگیم..اول قصمون اینه یکی بودیکی نبود یه دختری بود خیلی بلا بود..قشنگ و پر ادا بود   یه دختری که ناز بود  شیرین ادا   بلا بود  جونم بگه واستون چیز سالم تو خونشون نبود کلا تو کار داغون کردن بود  از تلویزیون و   کامپیوتر مامان   کلا هیچی نداشتن که سالم مونده باشه  یه اقا تعمیراتی میخواد بیاد همه چیو دوباره بسازه  القصه  این قصه ماست قصه خونه ما..خونه تکونی داشتیم یه دختر شیطون داشتیم   که الان خدارو شکر  خوابیده خونه ساکتو ارومه الان خب متوجه که شدین کامپیوتر ماکمانیمو زد...
16 مهر 1391

بدون عنوان

  وای که مامانی چیقده خسته است خیلی اگه بدونین این 1 هفته خونه ما چه خبر بود خب یه خبرای   بود دیگه خونه تکونی با اعمال شاقه یکی بیاد منو از توی این خونه نجاتم بده نازنین نازنین ...
6 مهر 1391
1